Saturday, June 27, 2009

حکایت صدامعلی ماردوش و ندای ایران

صدامعلی رهبر شد گل ایران پر پر شد
مصباح یزدی سر زد به دوشش بوسه ای زد
دو مار افعی سبز شد مغز جوون غذاش شد
ندا، ندائی سر داد ندای آزادی داد
این دختر ایرانه حیف که وطن ویرانه
چرا مغز جوونا بره به خورد مارا
ندا فقط یک تن بود؟ نه! این مشت وطن بود
صدامعلی خبر شد خون جلوی چشاش شد
قاتلا رو خبر کرد فشنگ توی تفنگ کرد
من ولی مطلقم ولی خون و جونم
هر کی قبول نداره سرشو باید بزاره
قلبشو سیخ بکشید کبابشو بیارید
من تشنه خونشم بنوشم و نئشه شم
مغزشو پوره کنین به خورد مارام بدین
قاتلا دوره گشتن ندا رو پیدا کردن
گوله تو قلبش کاشتن روی زمین پاشوندن
خونشو تو کاسه کردن به صدامعلی نوشوندن
قلبشو سیخ کشیدن به نیش ولی کشیدن
مغزشو پوره کردن به خورد ماراش دادن
صدامعلی نئشه شد جونش دوباره پر شد
به قاتلای بدبخت گفت ای ولا، احسنت
من خون تازه می خوام هر روز تو کاسه می خوام
بشنو که چند ماه گذشت چی شد سزای بدبخت؟
خون تو گلوش لخته شد راه نفسش بسته شد
روحش سوی درک شد گل ایران آزاد شد
آرش کمانگیر

No comments:

Post a Comment